کد خبر: ۶۷۷۲
۱۶ مهر ۱۴۰۲ - ۱۰:۳۷

یک دهه محافظت از انقلابی‌ها

حاج‌ابوالقاسم حسین‌زاده است در پی آشنایی با یک طلبه وارد مسیری انقلابی شد و سرگروه محافظان شخصیت‌های انقلابی شد.

گذر عمر باعث شده است حالا در هفتاد‌و‌هفت‌سالگی، چابکی گذشته را نداشته باشد. این روز‌ها حتی راه‌رفتن طولانی خسته‌اش می‌کند و برای مسیر‌های طولانی مجبور به کمک‌گرفتن از عصا شده است. با اینکه سمعک دارد، باز هم شنیدن برایش دشوار است. ابوالقاسم حسین‌زاده خادم حرم مطهر هم است و خضوع و مهربانی همه خادمان بارگاه منور امام‌هشتم (ع) را دارد.

تا پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، کارخانه‌دار بود و ثروت زیادی داشت، اما بعد از آن، دو کارخانه سنگ‌بری را که برای دایر‌کردن آن‌ها زحمات بسیار کشیده بود، تعطیل کرد و از فعالان انقلابی و خدمتگزاران نیرو‌های کمیته شد. کنارش می‌نشینیم و او با خیال آسوده از روایت‌هایی می‌گوید که باور‌کردن برخی از آن‌ها سخت است؛ خاطراتی که بیشتر آن‌ها به یک دهه خلاصه شده است.

از هرجا که حرف بزند، باز بر‌می‌گردد به سال‌های ۱۳۵۷ تا ۱۳۶۷؛ زمانی‌که طی یک دهه نخست پیروزی انقلاب اسلامی، پست‌های متعددی همچون مسئولیت وقت محافظان کمیته مشهد، مسئولیت دفتر کمیته ۵ صحرایی، مسئولیت کمیته انتظامی و‌... را برعهده داشته است. برای او عملیات تروریستی علیه شهید‌هاشمی‌نژاد و شهادت او ماجرای متفاوتی است که از خاطر نمی‌برد.


انقلاب زندگی‌ام را دگرگون کرد

حسین‌زاده آلبوم عکسی را به ما نشان می‌دهد و ما را به گذشته می‌برد؛ به سال‌هایی که تحولی در زندگی‌اش اتفاق افتاده است. تعریف می‌کند: دوازده‌ساله بودم که پدرم فوت کرد. او یک کارخانه قالی‌بافی به نام «گلبافت نوغانی» داشت، اما من شغل پدرم را ادامه ندادم و به‌جای آن، مدتی به‌عنوان معمار کار کردم.

در ابتدای جوانی، وارد کار سنگ‌بری شدم. سال‌۱۳۵۴ دو کارخانه سنگ‌بری، یکی در جاده سنتو و دیگری در محدوده محله صحرایی (بولوار رسالت امروز) راه انداختم. شرایط کار‌و‌بار آن روز‌ها عالی بود. حتی سال ۱۳۵۷ قصد داشتم به‌همراه شخصی به ایتالیا بروم و برای تجهیز کارخانه‌ام دستگاه سنگ‌بری خریداری کنم.

همه زندگی حاج‌ابوالقاسم بعد از آشنایی با یکی از روحانیون تغییر می‌کند؛ «آشنایی با یکی از فعالان انقلابی زندگی‌ام را دگرگون کرد. دفتر من در خیابان آزادی (آیت‌الله بهجت امروزی)، نزدیک به چهارراه‌زرینه قرار داشت. چهره‌های شناخته‌شده انقلاب به‌واسطه این روحانی جوان به دفتر من رفت‌و‌آمد می‌کردند.

حضور برخی بزرگان همچون شهید‌سید‌رضا کامیاب باعث شد شهربانی به من مشکوک شود و دستگیرم کند. در‌هرصورت با پیروزی انقلاب اسلامی، ارتباط من با نیرو‌های انقلابی بیش‌از گذشته شد و وظایف متعددی به من سپرده شد، تا‌آنجا‌که حدود یک‌سال پس‌از پیروزی انقلاب، کارم را کنار گذاشتم و در‌های کارخانه برای همیشه بسته شد.»

 

گام‌گذاشتن در مسیر متفاوت

ده‌ها رونوشت نامه به شخصیت‌های مختلف، حکم‌ها و لوح‌های تقدیر به امضای شخصیت‌های مختلف، نشان از پست‌های کلیدی او در یک دهه نخست انقلاب دارد؛ پست‌هایی که به‌خاطر کهولت سن و بیماری نمی‌تواند تاریخ دقیق آن‌ها را به یاد بیاورد. اما آن روز‌ها را خوب به خاطر دارد؛ تعریف می‌کند: پس از پیروزی انقلاب، نخستین پستی که به عهده گرفتم، رئیس کمیته پنجم یا همان کمیته صحرایی بود.

در همین مدت با هزینه شخصی، کمک مردم و همچنین مشارکت مرحوم آیت‌الله طبسی که رابطه‌ای نزدیک با هم داشتیم، درمانگاه شهید‌بهشتی و مسجد المهدی (عج) را در محدوده رسالت ساختیم. همچنین ساختمان کمیته را که الان کلانتری در آن قرار دارد، بنا کردیم.

مکث کوتاهی بین صحبت‌های حاجی می‌افتد و او ادامه می‌دهد: تا سال‌۱۳۶۷ مسئول کمیته صحرایی بودم؛ علاوه‌بر‌این حدود دو‌سه‌سال هم مسئول گروه ضربت بودم. آن زمان رئیس این کمیته، مرحوم آیت‌الله طبسی بودند. سرگروه محافظان شخصیت‌های انقلابی که شدم، دیگر وقت آزادی برایم نماند.

 

صد شهید را در خاک گذاشتم

گرچه برخی تاریخ‌ها را از خاطر برده است، حافظه خوبی در به‌یاد‌آوردن اسامی و اتفاقات دارد. او تعریف می‌کند: در این مدت، سعادت همکاری با بهترین جوانان شهر نصیبم شد. فرقی نمی‌کرد کاسب، نجار، کارگر، هر شغلی داشتند، بدون شکایت و گلایه سخت‌ترین مأموریت‌ها را انجام می‌دادند.

کریمی، مولائی، باغبان و سلطانی، چهار نفر از همین جوان‌ها بودند که در چهار‌راه دکترا به شهادت رسیدند. بسیاری از بچه‌های کمیته همچون حسن و علیرضا رمارم که نیروی خود من در کمیته صحرایی بودند، در جبهه شهید شدند. من حسن و علیرضا را خیلی دوست داشتم.

به اینجا که می‌رسد و می‌گوید «من صدشهید را با دست‌های خودم در خاک گذاشتم» چشم‌هایش خیس از اشک می‌شود.

 

روز تلخ شهادت شهید‌هاشمی‌نژاد

حاج‌ابوالقاسم ده‌ها خاطره تلخ و شیرین برای ما روایت می‌کند، اما ماجرای مهر سال ۱۳۶۰ متفاوت‌تر است؛ اتفاقاتی که در دفتر حزب جمهوری اسلامی رخ داد. او تعریف می‌کند: هفتم مهر ماه بود. من کارم را در دفتر کمیته صحرایی به پایان رسانده بودم و تازه به کمیته مرکزی رسیده بودم که خبر وقوع حادثه ترور شهید‌هاشمی‌نژاد منتشر شد. آن زمان یک بنز زرد‌رنگ داشتم. نمی‌دانم چگونه خودم را به محل حزب رساندم.

وقتی رسیدم، دیدم که پیکر مطهر شهید‌هاشمی‌نژاد را داخل آمبولانس قرار داده‌اند. ضارب او، هادی علویان، مجروح شده بود، اما دستانش را باندپیچی کرده بودند و هنوز زنده بود. با تمام سرعتی که می‌شد، آژیر‌کشان، ضارب را به بیمارستان امام‌رضا (ع) رساندم.

در راه به او گفتم: این سید چه گناهی داشت که او را شهید کردی؟ پاسخی نداد. ضارب را که به بیمارستان رساندم از کادر درمان خواستم که نجاتش دهد. اما دکتر گفت او براثر شلیک گلوله که از پشت به قلبش اصابت کرده، به هلاکت رسیده است. بعد‌ها فهمیدم پس از اینکه او کارش را انجام داده، یک منافق دیگر ضارب را ترور کرده است تا حرفی نزند. در جیب‌هایش، یک کارت شناسایی حزب جمهوری اسلامی، ۱۰ تومان پول و یک دسته کلید بود که آن‌ها را به مأموران اطلاعات تحویل دادم.

دهه طلایی زندگی حاج ابوالقاسم

 

روایتی از زندگی مشترک

حاج‌ابواالقاسم سال‌۱۳۴۵ با طاهره فردوسی ازدواج کرد. ثمره ازدواج آن‌ها پنج فرزند و سیزده‌نوه است. طاهره‌خانم هیچ‌وقت گلایه و شکایتی از مأموریت‌های طولانی همسرش نداشته است، هرچند با یادآوری سوءقصدی که در اواخر دهه ۵۰ به همسرش شد، همچنان تنش می‌لرزد.

او ماجرای آن روز را هرگز فراموش نمی‌کند؛ تعریف می‌کند: هنوز صدای کوبیده‌شدن در خانه را به یاد دارم. حاجی دیروقت از مأموریت برگشته و خوابیده بود. با صدای کوبیده‌شدن در بیدار شد و برای باز‌کردن در خانه به حیاط رفت. پس از چند‌ثانیه صدای بلند بسته‌شدن در را شنیدم. سراسیمه به حیاط رفتم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است.

طاهره‌خانم به همسرش خیره می‌شود و مکث کوتاهی می‌کند؛ انگار اولین‌بار است که در زندگی مشترکشان می‌خواهد در‌مقابل همسرش از روزی بگوید که فکر کرده مرد خانه‌اش را از دست داده است. هرچند حالا گوش‌های مرد خانه سنگین شده است، آهسته و محتاطانه حرف می‌زند؛ «به حیاط که رسیدم، شوهرم را در وضعیت بدی دیدم که روی زمین افتاده است. هرچه تکانش دادم و صدایش زدم، واکنشی نشان نداد.

وقتی دیدم هنوز نفس می‌کشد، خیالم راحت شد. به داخل خانه دویدم و با برادرم که در همسایگی ما زندگی می‌کرد، تماس گرفتم. برادرم با سرعت خودش را به خانه ما رساند. شوهرم را به بیمارستان شاهین‌فر بردیم. دکتر به ما گفت با وسیله‌ای مانند باتوم به سرش ضربه زده‌اند.»

طاهره‌خانم دوباره نگاهی به همسرش می‌اندازد و نگاهی به ما و ادامه ماجرا را این‌طور تعریف می‌کند: مرحوم آیت‌الله طبسی همان روز برای ملاقات با شوهرم به بیمارستان آمدند. دکتر به ایشان گفت «اگر زنده بماند، معجزه است، اما بعید می‌دانم که مانند قبلش شود.» آیت‌الله طبسی به دکتر سفارش کردند هرکاری می‌توانند برای او انجام دهند.

او را به یک اتاق خصوصی بردند و دو محافظ برایش گذاشتند. شوهرم هجده‌روز در بیمارستان بیهوش بود. تا او مرخص شد، ما مردیم و زنده شدیم. با‌وجوداین پس‌از دوران نقاهت دوباره به کار خود بازگشت. نکته جالب این است که یکی از پسرانم محرم امسال مردی کارتن‌خواب را دیده که به پسرم گفته است «به پدرت سلام برسان و از او بخواه من را حلال کند. جوانی و جاهلی کردم که قبول کردم در ازای مقداری پول، او را بکشم.»

طاهره‌خانم هم می‌داند حاجی چقدر به شهدا ارادت دارد و دوستشان دارد؛ می‌گوید: هر بار خبر شهادت دوستان و آشنایان را می‌دادند، حالش دگرگون می‌شد. هنوز هم می‌کوشد هر هفته به مزار شهدا برود. می‌گوید این شهدا هرگز دنبال سهم‌خواهی از انقلاب نبودند، بلکه همه‌چیز خود را فدای کشور کردند.

حاجی هنوز هم همین باور را دارد و می‌گوید: من سرمایه‌ام را دادم، اما آن‌ها جانشان را فدا کردند.

ارادت به آیت‌الله تهرانی

در‌میان همه بزرگان، احساس تعلق ویژه‌ای به مرحوم آیت‌الله میرزا‌جواد آقا تهرانی و آیت‌الله واعظ طبسی دارد. می‌گوید: یک بار من به‌همراه جمعی از امامان جمعه استان و آیت‌الله تهرانی با یک هواپیمای باری ۱۳۰ C به سمت امیدیه در حرکت بودیم. ناگهان چراغ کابین روشن شد و یک نفر از کابین خلبان بیرون آمد و سراسیمه گفت هواپیمای دشمن به سمت ما می‌آید. می‌خواست آیت‌الله تهرانی چتر نجات به تن کند. ایشان با اطمینان خاطر به جوان گفت «این هواپیما کاری با ما ندارد. برو به کابینت پسرم.» همین‌طور هم شد؛ هواپیمای دشمن از کنار ما عبور کرد.

حاج‌ابوالقاسم می‌گوید، هر‌چه از مرام و معرفت میرزا‌جواد‌آقا تهرانی تعریف کند، کم است؛ «در جبهه از مناطق جنگی بازدید کردیم؛ در یکی از بازدید‌ها شهید‌محمود‌کاوه و شهید، ولی الله چراغچی نیز همراه ما بودند. آیت‌الله تهرانی می‌خواستند به‌صورت نمادین تیراندازی کنند. ایشان حدود پانزده‌دقیقه دعا کردند، سپس به سمت محدوده دشمن تیراندازی کردند. بعد از آن برای بازدید از یک قرارگاه راهی شدیم.

بین راه آیت‌الله به سمتی نگاه می‌کرد، سپس با اشاره به نقطه‌ای از من پرسید آنجا کجاست. دقت که کردم، دیدم آرامستان عراقی‌هاست. به میرزا‌جواد‌آقا گفتم. او از ماشین پیاده شد و برای آن‌ها فاتحه خواند. گفتم حاج‌آقا این‌ها اموات دشمن و شاید سربازان عراقی باشند. گفت آن‌ها تقصیری نداشته‌اند و تنها دستورات فرماندهان خود را اجابت می‌کرده‌اند. آیت‌الله تهرانی واقعا مرد معتقدی بود.»

 

خادم زائران خانه خدا شدم

حاج‌ابوالقاسم سال ۱۳۶۷ تصمیم می‌گیرد مدیریت کاروان حج و زیارت را برعهده بگیرد. او تعریف می‌کند: من ۲۲ بار بار به خانه خدا مشرف شدم. اولین‌بار پیش‌از انقلاب به اتفاق همسرم به حج رفتم؛ سفری که بسیار لذت‌بخش بود. بعد از انقلاب هم چندبار توفیق پیدا کردم که به‌عنوان خدمه همراه کاروان‌ها خانه خدا را زیارت کنم.

اواخر دهه‌۶۰ در آزمون مدیریت کاروان‌های زیارتی شرکت کردم و در استان مقام سوم را به دست آوردم. بعد از آن خودم مدیر کاروان شدم و مشتاقان زیارت خانه خدا را به حج می‌بردم. علاقه من به این کار تا‌حدی بود که وقتی آیت‌الله طبسی به من گفتند بین مدیریت کاروان و کار‌های انتظامی، یکی را انتخاب کن، من حج را برگزیدم.

البته همان زمان مرحوم طبسی حکم خدمت به زائران را در حرم مطهر امام‌رضا (ع) به من دادند. بعد از آن ارتباطم را با نیرو‌های انقلابی حفظ کردم، اما کارم در نهاد‌های انتظامی اواخر دهه‌۶۰ به پایان رسید.

 

* این گزارش یکشنبه ۱۶ مهرماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۱ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.

ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44